پیران سر. در پیری. در عهد پیری. در دورۀ شیخوخیت. سر پیری. هنگام پیری. در دورۀ پیری. صاحب غیاث گوید: بمعنی حالت پیری... و لفظ انه گاهی مفید وقت باشد و معنی آن وقت پیری است که عبارتست از سپیدی موی. (غیاث) : پسر را بکشتم به پیرانه سر بریده پی و بیخ آن نامور. فردوسی. گویی که به پیرانه سر از می بکشم دست آن بایدکز مرگ نشان یابی و دسته. کسایی. و پیرانه سر دین پدران و اجداد خویش بجای بگذارم. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). بپند و حکمت پیرانه سر بدولت تو بود که محو شود شعرهای ترفندم. سوزنی. گرچه همچون زال زر پیری بطفلی دیده ام چون جهان پیرانه سر طبع جوان آورده ام. خاقانی. سراسیمه چون صرعیانست کز خود به پیرانه سر ام صبیان نماید. خاقانی. در درس دعوت از پی هارونی درش پیرانه سر فلک بدبستان نو نشست. خاقانی. از خلق یوسفیست به پیرانه سر جهان پیرایۀ جمال زلیخا برافکند. خاقانی. سفیدروی ازل مصطفاست کز شرفش سیاه گشت بپیرانه سرسر دینا. خاقانی. پیک جهان رو چو چرخ پیر جوان وش چو صبح یافته پیرانه سر، رونق فصل شباب. خاقانی. به پیرانه سر گنبد لاجورد بضحاک و جمشید بین تا چه کرد. نظامی. مخور جمله ترسم که دیر ایستی به پیرانه سر بد بود نیستی. نظامی. من تن بقضای عشق دادم پیرانه سر آمدم بکتاب. سعدی. سخن درازمکن سعدیا و کوته کن چو روزگار به پیرانه سر ز رعنائی. سعدی. پیر بودم ز جفای فلک و دور زمان باز پیرانه سرم بخت جوان بازآمد. سعدی. عشق پیرانه سر از من عجبت می آید چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر. سعدی. شنیده ام که درین روزها کهن پیری خیال بست به پیرانه سر که گیرد جفت. سعدی. برست آنکه در عهد طفلی بمرد که پیرانه سر شرمساری نبرد. سعدی. شاید که زمین خرقه بپوشد که چو سعدی پیرانه سرش دولت بخت تو جوان کرد. سعدی. پیرانه سرم عشق جوانی بسر افتاد وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد. حافظ. اینکه پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت اجر صبریست که در کلبۀ احزان کردم. حافظ. خوشتر از کوی خرابات نباشد جایی گر به پیرانه سرم دست دهد مأوائی. حافظ. شاهد عهد شباب آمده بودش بخواب باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد. حافظ. اگر آن طایر قدسی ز درم بازآید عمر بگذشته به پیرانه سرم بازآید. حافظ. جامی بده که باز بشادی روی شاه پیرانه سر هوای جوانیست در سرم. حافظ. خسروا پیرانه سر حافظ جوانی میکند بر امید عفو جان بخش گنه فرسای تو. حافظ
پیران سر. در پیری. در عهد پیری. در دورۀ شیخوخیت. سر پیری. هنگام پیری. در دورۀ پیری. صاحب غیاث گوید: بمعنی حالت پیری... و لفظ انه گاهی مفید وقت باشد و معنی آن وقت پیری است که عبارتست از سپیدی موی. (غیاث) : پسر را بکشتم به پیرانه سر بریده پی و بیخ آن نامور. فردوسی. گویی که به پیرانه سر از می بکشم دست آن بایدکز مرگ نشان یابی و دسته. کسایی. و پیرانه سر دین پدران و اجداد خویش بجای بگذارم. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). بپند و حکمت پیرانه سر بدولت تو بود که محو شود شعرهای ترفندم. سوزنی. گرچه همچون زال زر پیری بطفلی دیده ام چون جهان پیرانه سر طبع جوان آورده ام. خاقانی. سراسیمه چون صرعیانست کز خود به پیرانه سر ام صبیان نماید. خاقانی. در درس دعوت از پی هارونی درش پیرانه سر فلک بدبستان نو نشست. خاقانی. از خلق یوسفیست به پیرانه سر جهان پیرایۀ جمال زلیخا برافکند. خاقانی. سفیدروی ازل مصطفاست کز شرفش سیاه گشت بپیرانه سرسر دینا. خاقانی. پیک جهان رو چو چرخ پیر جوان وش چو صبح یافته پیرانه سر، رونق فصل شباب. خاقانی. به پیرانه سر گنبد لاجورد بضحاک و جمشید بین تا چه کرد. نظامی. مخور جمله ترسم که دیر ایستی به پیرانه سر بد بود نیستی. نظامی. من تن بقضای عشق دادم پیرانه سر آمدم بکتاب. سعدی. سخن درازمکن سعدیا و کوته کن چو روزگار به پیرانه سر ز رعنائی. سعدی. پیر بودم ز جفای فلک و دور زمان باز پیرانه سرم بخت جوان بازآمد. سعدی. عشق پیرانه سر از من عجبت می آید چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر. سعدی. شنیده ام که درین روزها کهن پیری خیال بست به پیرانه سر که گیرد جفت. سعدی. برست آنکه در عهد طفلی بمرد که پیرانه سر شرمساری نبرد. سعدی. شاید که زمین خرقه بپوشد که چو سعدی پیرانه سرش دولت بخت تو جوان کرد. سعدی. پیرانه سرم عشق جوانی بسر افتاد وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد. حافظ. اینکه پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت اجر صبریست که در کلبۀ احزان کردم. حافظ. خوشتر از کوی خرابات نباشد جایی گر به پیرانه سرم دست دهد مأوائی. حافظ. شاهد عهد شباب آمده بودش بخواب باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد. حافظ. اگر آن طایر قدسی ز درم بازآید عمر بگذشته به پیرانه سرم بازآید. حافظ. جامی بده که باز بشادی روی شاه پیرانه سر هوای جوانیست در سرم. حافظ. خسروا پیرانه سر حافظ جوانی میکند بر امید عفو جان بخش گنه فرسای تو. حافظ
هنگام پیری در عهد پیری پیران سر: و پیرانه سردین پدران و اجداد خویش بجای بگذارم. یا به پیرانه سر. بهنگام پیری: پسر ربا بکشتم بپیرانه سر بریده پی و بیخ آن نامور. (فردوسی)
هنگام پیری در عهد پیری پیران سر: و پیرانه سردین پدران و اجداد خویش بجای بگذارم. یا به پیرانه سر. بهنگام پیری: پسر ربا بکشتم بپیرانه سر بریده پی و بیخ آن نامور. (فردوسی)
پیرسر. صاحب موی سفید. دارای موی کافورگون. سالخورده: یکی پیره سر بود هیشوی نام جوان مرد و بیدار و با فرّ و کام. فردوسی. پدر پیره سر شد تو برنادلی ز دیدار پیران چرا بگسلی. فردوسی. پدر پیره سر بود و برنا دلیر ببسته میان را بکردار شیر. فردوسی. چو کاوس شد بی دل و پیره سر بیفتاد ازو نام و فر و هنر. فردوسی. چرا بایدم زنده با پیره سر بخاک اندرافکنده چندین پسر. فردوسی. ، سالخوردگی. پیری: جهاندیده گودرز با پیره سر نه پور و نبیره نه بوم و نه بر. فردوسی. همان شاه لهراسپ با پیره سر همه بلخ ازو گشت زیر و زبر. فردوسی. چنین گفت گودرز با پیره سر که تا من بمردی ببستم کمر. فردوسی. ابا پیره سر تن برین رزمگاه بکشتن دهم پیش ایران سپاه. فردوسی
پیرسر. صاحب موی سفید. دارای موی کافورگون. سالخورده: یکی پیره سر بود هیشوی نام جوان مرد و بیدار و با فرّ و کام. فردوسی. پدر پیره سر شد تو برنادلی ز دیدار پیران چرا بگسلی. فردوسی. پدر پیره سر بود و برنا دلیر ببسته میان را بکردار شیر. فردوسی. چو کاوس شد بی دل و پیره سر بیفتاد ازو نام و فر و هنر. فردوسی. چرا بایدم زنده با پیره سر بخاک اندرافکنده چندین پسر. فردوسی. ، سالخوردگی. پیری: جهاندیده گودرز با پیره سر نه پور و نبیره نه بوم و نه بر. فردوسی. همان شاه لهراسپ با پیره سر همه بلخ ازو گشت زیر و زبر. فردوسی. چنین گفت گودرز با پیره سر که تا من بمردی ببستم کمر. فردوسی. ابا پیره سر تن برین رزمگاه بکشتن دهم پیش ایران سپاه. فردوسی
پیرانه سر. ایام پیری. سر پیری. بروزگار کهنسالی: بار خدا بعبدلی را چه بود کزپس پیران سر دیوانه شد. معروفی بلخی. ببینی کزین بی هنر دخترم چه رسوایی آمد به پیران سرم. فردوسی. همی گفت کاندر جهان کس ندید به پیران سر این بد که بر من رسید. فردوسی. چو آمد مرا روز کین خواستن به پیران سر این لشکر آراستن. فردوسی. مگر بازگردد ز بدنام من به پیران سر این بد سرانجام من. فردوسی. نبینی که بر من به پیران سرا چه آمد ز بخت بد اندرخورا. فردوسی. بهر کار درد دل من مجوی بپیران سر از من چه خواهی بگوی. فردوسی. کرا آمد این پیش کامد مرا که فرزند کشتم به پیران سرا. فردوسی. بپیران سر اکنون به آوردگاه بگردیم یک با دگر بی سپاه. فردوسی. نگه کن کنون تا پسند آیدت بپیران سر این سودمند آیدت. فردوسی. بفر بخت تو برنا شوم بپیران سر جوان طبیعت گردم بنظم مدح و ثنا. سوزنی. گر گذشتم بر در میخانه ناگاهی چه شد ور به پیران سر شکستم توبه یکباری چه شد. عراقی. بر درت مانده ام بپیران سر خشک لب بر کنار بحر قصیر. مجد همگر. نهاد عقل بپیش تو سر به پیران سر ز حد خود نکشد بیش عقل در سر پای. جمال الدین سلمان. رجوع به پیرانه سر شود
پیرانه سر. ایام پیری. سر پیری. بروزگار کهنسالی: بار خدا بعبدلی را چه بود کزپس پیران سر دیوانه شد. معروفی بلخی. ببینی کزین بی هنر دخترم چه رسوایی آمد به پیران سرم. فردوسی. همی گفت کاندر جهان کس ندید به پیران سر این بد که بر من رسید. فردوسی. چو آمد مرا روز کین خواستن به پیران سر این لشکر آراستن. فردوسی. مگر بازگردد ز بدنام من به پیران سر این بد سرانجام من. فردوسی. نبینی که بر من به پیران سرا چه آمد ز بخت بد اندرخورا. فردوسی. بهر کار درد دل من مجوی بپیران سر از من چه خواهی بگوی. فردوسی. کرا آمد این پیش کامد مرا که فرزند کشتم به پیران سرا. فردوسی. بپیران سر اکنون به آوردگاه بگردیم یک با دگر بی سپاه. فردوسی. نگه کن کنون تا پسند آیدت بپیران سر این سودمند آیدت. فردوسی. بفر بخت تو برنا شوم بپیران سر جوان طبیعت گردم بنظم مدح و ثنا. سوزنی. گر گذشتم بر در میخانه ناگاهی چه شد ور به پیران سر شکستم توبه یکباری چه شد. عراقی. بر درت مانده ام بپیران سر خشک لب بر کنار بحر قصیر. مجد همگر. نهاد عقل بپیش تو سر به پیران سر ز حد خود نکشد بیش عقل در سر پای. جمال الدین سلمان. رجوع به پیرانه سر شود
آنچه سمش به اندام پیکان باشد. آنکه سمش چون پیکان بوداز سختی. یا آنکه چنان پیکان بهر چیزی که رسد آنرا شکافد یا چون پیکان بر تیر، سم یا ساق پا استوار بودو بندگاه قوت تمام دارد. (از آنندراج) : ز تاراج آن سبزه پی کرده گم سپنج سواران پیکانه سم. نظامی. علف در زمین گشت چون گنج گم ز نعل ستوران پیکانه سم. نظامی
آنچه سمش به اندام پیکان باشد. آنکه سمش چون پیکان بوداز سختی. یا آنکه چنان پیکان بهر چیزی که رسد آنرا شکافد یا چون پیکان بر تیر، سم یا ساق پا استوار بودو بندگاه قوت تمام دارد. (از آنندراج) : ز تاراج آن سبزه پی کرده گم سپنج سواران پیکانه سم. نظامی. علف در زمین گشت چون گنج گم ز نعل ستوران پیکانه سم. نظامی